فراموشم کردی....
اگه یه روز رسید که دیگه
واسه خیس نشدن زیر بارون چترتو باز کردی...
واسه اینکه صدای رعد و برق رو نشنوی گوشاتو گرفتی...
واسه اینکه بارونو نبینی پنجره ی اتاقتو بستی....
و اگه یه روز دیگه برف بازی نکردی...
اون روز روزیه که منو فراموش کردی...
پس یادت نره همین الآن برو چترتو واسه تولد یکی که دوستش داری کادو کن و وقتی خواستی هدیه شو بدی بهش بگو:
اگه یه روز رسید که واسه خیس نشدن زیر بارون چترتو باز کردی
اون روز روزیه که منو فراموش کردی!!!
خداحافظی میکنم و دست از سرت بر میدارم
شدن کلاوم اخرت نه دیگه دوست ندارم
شدن کلاوم اخرت که بودنت حالا غمه
ببین شکستم این همه این همه هم واسط کمه
نمیشه از تو بگذرم
نه میشه با تو بمونم
تو دیگه کوتاه نمیایی
تقصیرم و نمودنم
بی تو تنهام تو این غربت
تو این ظلمت اگه بمونم
حتی وقتی بغضی خسته
تو گلومه واسط می خونم
بی تو تنهام تو این غربت
تو این ظلمت اگه بمونم
حتی وقتی بغضی خسته
تو گلومه واسط می خونم
بر نمی گردی....
می دونم تموم حرفات یاده مهربون , بهونه ست
کاش می دیدی که همیشه چشم تو , چراغ خونه ست
کاشکی حرفهای تو راست بود
کاشکی رفتنت خراب بود
عمر عشق در نمی اومد
تمومه قصه یه خواب بود
کار از این حرفا گذشته, تو دیگه بر نمیگردی
از همون لحظه بریدی که خداحافظی کردی
تو بگو با چه امیدی چشم به راه تو بمونم
وقتی که از توی چشمات ته قصه رو می خونم
اگه دل بریده از من دل من اما باهاته
رفتنت منو سوزنده ,نوبت خاطرهاته
من رمیده ای و من ساده دل هنوز
بی مهری و جفای تو باور نمیکنم
دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این
دیگـــــر هـــوای دلبـــــر دیگـر نمیکنم
رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید
دیگر چگونه عشق تو را آرزو کنم
دیگر چگونه مستی یک بوسه ی ترا
در این سکوت تلخ و سیه جستجو کنم
یادآر آن زن، آن زن دیوانه را که خفت
یکشب بروی سینه ی تو مست عشق و ناز
لـــرزید بر لبان عطش کرده اش هـــــوس
خنــــدید در نگاه گـریزنده اش نیــــاز
لبهای تشنه اش بر لبت داغ بوسه زد
افسانه های شوق ترا گفت با نگاه
پیچیدهمچو شاخه ی پیچک به پیکرت
آن بـــازوان سـوخته در باغ زردمـاه
هر قصه ای ز عشق که خواندی به گوش او
در دل سپــــــرد و هیچ ز خاطـر نبرده است
دردا دگر چه مانده از آن شب، شب شگفت
آن شـاخه خشک گشته و آن باغ مرده است
با آنکه رفته ای مرا برده ای ز یاد
می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
ای مـــرد، ای فـریب مجسم بیا که باز
بر سینــه ی پر آتش خود می فشارمت...
زمين مي زني وميشكني
عاقبت شيشه ي اميدي را
سخت مغروري و ميسازي سرد
دردلي،آتش جاويدي را
ديدمت واي چه ديداري،واي
اين چه ديدار دلازاري بود
بيگمان برده اي ازياد آن عهد
كه مرا با توسر کاری بود
ديدمت،واي چه ديداري،واي
نه نگاهي،نه لب پرنوشي
نه شرار نفس هر هوسي
نه فـشار بدن وآغــوشي
اين چه عشقي است كه دردل دارم
من ازاين عشق چه حاصل دارم
ميـگـــريـزي ازمـن و در طـلـبـت
بــاز هــم كـوشش بـاطل دارم
باز لبهاي عطش كرده ي من
لب سـوزان تــرا مي جـويـد
مي تپد قلبم و با هر تپشي
قصه ي عشـق تـرا ميگو ي
بخت اگـراز تو جدايم كـرده
ميگشايم گره از بخت،چه باك
ترسم اين عشق سرانجام مرا
نكـــــشد تـاســــــراپرده خـاك
آتش عشق به چشمت يكدم
جلوهِِِِِ اي كــردوسرابي گرديد
تا مراواله وبي سامان ديد
نــقش افتـاده بـر آبـي گرديد
در دلم آرزويي بود كه مرد
لـب جـابخش تـرا بـوسيدن
بوسه،جان دادبروي لب من
ديدمت،ليك دريغ از ديدن
سينه اي تاكه بر آن سر بنهم
دامني،تاكه برآن ريزم اشك
آه،اي آنكه غم عشقت نيست
ميبــرم بـرتـو قلبت رشـك
بـر زميـن ميـزني وميـشكني
عـاقبت شيـشه ي اميدي را
سخت مغروري وميسازي سرد
دردلي آتش جاويدي را!!!...
تراراندم
كه دست ديگري بنيان كند روزي بناي عشق و اميدت
شود امید جاویدت
ترا راندم
ولي هرگز مگو بامن:
كه اصلا" معني عشق و محبت را نمي دانم
ولي من در ميان هاي هاي گريه خنديدم....
كه تو هرگز نداني
بي تو يك تك شاخه ي عريان پائيزم
دگر از غصه لبريزم درين دنيا بمان بي من
براي ديگري سر كن نواي عشق و مستي را
بخوان در گوش جان ديگري آواي هستي را...
شبــي بـا او سحـــر كـردن بـه عمــــر جــاودان ارزد
كه لعلش راحت روح است و لبخندش به جان ارزد
نديدم ذره اي مهــرت ، ولـي اي تـاج مهـــرويان
همـان قهـــــرت به الـطاف خداي مهـــــربان ارزد
سـلام يك صباحــت ، راستـي را گــر ز مـن پرسي
بــه شبـــهـاي بهـشـت انــدر نعـيــم بـيكــران ارزد
مــرا درويش و رسـوا كـرد شـور عشــق و خـرسندم
كــه ديــدار چنـيـن يــاري بـه تـــرك آشيـــان ارزد
من اين درويشي وعسرت به سلطاني نخواهم داد
كـه اين تاج ازسرعشق است وصد ملك جهان ارزد
جهان يكسر نمي ارزد،دمـي با غــم به سر بردن
شبــي بـا او سحـــر كـردن بـه عمـــر جـاودان ارزد...
آرامگاه عشق ...
بیتاب و ناتوان و پریشان و بیقرار
بر سر زدم.گریستم از دست روزگار
گفتم که ای ترا بخدا. سایبان پیر
بامن بگو.بگو که خفته در این گور مرگبار
کز درد تلخ مرگ وی این قلب اشکبار
خود را در این شب تنها و تار گشت
پیر خمیده پشت
جانم بلب رسید .بگو قبر کیست این
یک قطره خون چکید بدامانم از درخت
چون جرعه ای شراب غم از دیدگان مست
فریاد بر کشید :که ای مرد تیره بخت
بر سنگ سخت گور نوشته است هر چه هست
بر سنگ سخت گور با جوهر سرشک
دستی نوشته بود
از دیار ما رفت به سفر یار ما
ایدل دگر به هیچ نیرزد دیار ما
سر مست وشاد رفت وخدا باد همرهش
رحمی نکردبر غم ما بر خمار ما
او رفت وصبر رفت وتحمل تمام شد
از هم گسست سلسله ی اختار ما
گفت از تو یاد می کنم اما وفا نکرد
"یادش بخیر یارفرامو شکار ما ". . . .